کنج دل

فروغ غراب
ykhoie@yahoo.com

ازپشت شیشه های بخارگرفته واشک آلود به دوردستها خیره شده بودم. چیزی پیدا نبود.

صدای زوزه باد و شیهه اسب و پارس سگها نمی گذاشتند تا صدای دیگری را بشنوم. کاری

ازدستم ساخته نبود. بارها تصمیم گرفتم پوتین ها را به پا کنم و از پله ها پایین رفته و در جمع آنها

بنشینم و با ایشان همدردی کنم اما هر بار که تا پشت در می رفتم حس می کردم نبودنم بهتراست

وسکوتم بار آنها را شاید سبکتر کند. این بود که دوباره پشت شیشه برمی گشتم و با مچ ژاکت

پشمی ام بخار روی آن را می گرفتم. می دانستم که در آن هوای گرگ و میش چیزی را نخواهم-

دید اما هیجان درونم رهایم نمی کرد. شاید کسی به دنبالم بیاید. شایدیک باردیگرازمن بخواهند در

جمعشان باشم و مشورتم را بپذیرند. من خود را جزئی از آن قلبهای خسته وغمگین می دیدم حتی

نگاههای نگران واشک آلود دیگر روستاییان را که در تنها قهوه خانه ده گرد هم نشسته بودند و

قلیان می کشیدند و صحبت نمی کردند، حس می کردم.

درکلاس درس بودم که خبررسید . هنوز صدای اذان ظهر بلند نشده بود تا درس را تعطیل

کنم که همهمه ای به پا شد. چارقد پاره وخاک آلود گل صنم درگوشه ای از دشت سرازیر پیدا شده-

بود. بچه ها از بازی و گردش درآن سرازیری منع شده بودند پس چارقد گلدار"گلی" درآنجا چه

می کرد؟

گل صنم شاگرد پایه چهارم من بود و آن روز درکلاس حاضرنبود اما این امرعادی تلقی

می شد زیرا در ده نمی شد در مورد حضور و غیاب دانش آموزان زیاد سختگیری کرد. بچه ها

در روستا معمولا پا به پای بزرگترها کار می کنند و مسئولیت دارند و اگر من برای بودنشان در

کلاس زیاد پافشاری می کردم اعتماد روستاییان را ازدست می دادم زیرا برآنها معلوم می شد که

من درک واقعی نسبت به زندگی سراسر کار آنها ندارم درحالی که اینچنین نبود. من می خواستم

همراهشان باشم نه مقابلشان.

خبر گم شدن گل صنم را قربانعلی آورد. او چوپان ساده و بی آزار روستا بود که وقتی

برای جمع آوری هیمه در دشت و دره گشت می زده، چارقد گلدار را- که دیگرگلهای آن رنگ

باخته بودند- یافته بود. سراسیمه به میدان ده آمده بود و به زبانی که لکنت زیا دداشت وگویا نبود

توضیح دست و پا شکسته می داد. مشهدی طا لب و کربلایی مراد- ریش سفیدان ده که همیشه

درمیدان اصلی جلوی قهوه خانه حضورداشتند- حرفهای قربانعلی بی زبان را نمی فهمیدند و

یکسره او را سوا ل پیچ میکردند. از کدخدا بعید بود که گروه جستجو تشکیل نمی داد با توجه به

اینکه تنها چند ساعت به تاریکی هوا مانده بود. پس مجبوربه دخالت شدم . پیش رفتم کمی چای از

قوری دودزده در لیوان جرم گرفته و لب پریده ریختم . بوی جوشیدگی چای فضا را پرکرد.

تحویل نگرفتم . پیش تر رفتم و لیوان گرم را دردستان سرد و پینه بسته قربانعلی گذاشتم. از او

خواستم حواس خود را جمع کند وشمرده توضیح دهد که چه وقت ودقیقا کجا پارچه را یافته؟

هنوزقربانعلی جرعه ای ننوشیده بود تا تمرکزپیدا کند که شعبان پدرگل صنم ازراه رسید. جمع را

به کناری زد وخود را به چوپان نگون بخت رساند. بسوی او یورش برد و لیوان چای را از

دستش ربود و بر زمین کوبید. من مبهوت مانده بودم که صدای یعقوب مرا به خود آورد. او

برادر راشماتت می کرد که این حرکت شایسته او نبوده است. اما شعبان نمی توانست در آن

لحظه بحرانی آرامش دیگران را تحمل کند. اومی خواست هرچه زودتر تکلیف خود رابداند.

گل صنم کوچکترین فرزند او بود که پس ازشش اولاد ذکورش، خدا به او بخشیده بود.

خودرادرآن جمع بیگانه یافتم. تا پیش از این حادثه حرفم خریداران زیاد داشت. هم معلم

بودم وهم طبیب و بهداشتیار. بعضی اوقات هم با کدخدامنشی اختلافات را حل می کردم همه از

کوچک و بزرگ و زن و مرد به من احترام می گذاشتند وهیچگاه سن وسال پایینم را درنظر

نمی آوردند. درجمعی که حضورمی یافتم طرف صلاح ومشورت بودم وحرفهای منطقی که

مطرح می کردم تحسین همگان را برمی انگیخت. اماازهمان بدو ورودم به روستا، شعبان مرا به

خاطرسن وسا ل کمم نمی توانست بپذیرد و حتی یعقوب را زخم زبان می زد که چرا اتاق نورگیر

و نشیمن خود را در اختیار من قرار داده است. ولی در این مدت که ازسکونتم درآنجا می گذشت

هیچ گاه اهانتی به من نکرده بود. کلافه بودم. سکوت مشهدی طالب و کربلایی مراد غیرقابل-

قبول بود. این حوادث در روستاها زیاد پیش می آید. دست دست کردن مردان ده قابل پذیرش

نیست. چه باید می کردم؟ جوانان روستا با بسیج روستاهای اطراف همکاری داشتند و اینک همه

برای برگزاری مراسم سالگشت یکی ازشهیدان به کاریز بالا رفته بودند. از پیرترها هم که کاری

برنمی آمد. تنها میانسالان می ماندند که پیرو شعبان بودند وحرفهای من در آنان اثر نمی کرد .

پس کلاه بافتنی را تا نزدیک چشمهایم پایین کشیدم و جمع آنان راترک گفتم.

به خانه که رسیدم صدای شیون شهربانو- مادرگل صنم- وناله نازگل -همسریعقوب- و

گریه دختران وعروسهایشان گوشم را آزرد. از پله ها بالا رفتم. دراتاقم را بازکردم . هرم داغی

ازچراغ والور به صورت یخزده ام خورد. دستهایم را گرم کردم و به بالا و پا یین رفتن دراتاق

پرداختم تا شاید افکارم را نظمی بخشم. دستهای کوچک و سرمازده گل صنم از پیش چشمانم

دور نمی شد. گچ که به دست می گرفت . شادی و نشاط درونش بر روی تخته نقش می بست.

گونه های صورتی رنگ بی گناهش زیرنگاه من قرمز می شد و با خود فکر می کرد شاید در

جمع یا انتقا ل آن دچار اشتباه شده و روی تخته جستجو می کرد و چیزی نمی یا فت ومن دردل

به سادگی او می خندیدم. دختران ده همه ساده و باصفا بودند و پسران همه شلوغ و پرانرژی و

دوست داشتنی. در آن روستا که فقط سی خانوار به سر می بردند کلاسی تشکیل داده بودم که

هیجده شاگرد داشت اما درآن حوالی بی نظیربود. هر پنج پایه تحصیلی را خودم آموزش

می دادم و بچه ها هیچ مشکلی نداشتند. تا درس را نمی آموختند ازدرس و نکته بعدی خبری

نبود و اگر برای کمک به افراد خانواده در کلاس حاضرنمی شدند. آنهارا جریمه نمی کردم حتی

اگر مشقشان را نمی نوشتند فرصت می دادم تا در کلاس انجام تکلیف کنند . دربیماری کنارشان

بودم و در شهریور و فصل درو. هرروز با یکی به مزرعه می رفتم . شاگردانم مرا برادر و

تکیه گاه خود می دانستند و از صمیم قلب به من محبت می ورزیدند و این حس در وجود من نیز

بود اما بسیار قوی تر.

پایم را که به روستا گذاشتم قلبم به درد آمد. هیچ نوع امکاناتی وجود نداشت . شروع به

نامه نگاری کردم . ازحمام می گفتیم برایمان مسجد می ساختند. از آب آشامیدنی می نالیدیم

نقشه بردار می آمد و میخ کوبی می کرد و می رفت. از بهداشت که شکوه می کردیم برای

مدرسه یک کلاسه معلم می فرستادند. از نعمت داشتن برق هم که محروم بودیم. تنها سه ساعت

درشبانه روز از برق استفاده می کردیم. چقدر پیاده به روستاهای اطراف رفته بودم تا توانستم

مینی بوسی را پیدا کنم که هفته ای دوبار از روستا خبر بگیرد و آذوقه و سوخت بیاورد و چقدر

با این مینی بوس به شهر رفته بودم تا توانستم یک یخچال نفتی برای اهل روستا تهیه کنم و

چقدر به اهالی التماس کردم تا خشت برخشت گذاشتند و اتاقی ساختند به نام خانه بهداشت-

یخچال را برای اتاق بهداشت می خواستم- شایدهمین ها بود که در بدو ورودم باعث اعتماد

روستاییان نسبت به من گشته بود و شاید وجود مینی بوس بود که شعبان را درمقابل من قرارداد.

زیرا او تنها مرد ده بود که وانت داشت وهر کس در شهر- تربت حیدریه - کاری داشت توسط

او انجام می شد وگرنه بقیه اهالی یک تراکتور قدیمی داشتند که هر روز باید برای تهیه سوخت

و روغنکاری آن وقت می گذاشتند و یا ازچند موتورسیکلت فرسوده استفاده می کردند.

گاهی اوقات زمانی که هوا خوب بود پاچه شلوارم را بالا می زدم و در کنار اهالی برای

خشت زنی و خانه سازی کمک می کردم تا مرا از خود بدانند. به راستی من از آنان بودم ولی

توان بازگو کردنش در من نبود. غرور درشهر بزرگ شدن نمی گذاشت به طبع روستایی و

دهاتیم اعتراف کنم. شاید هم از تیغ نگاه شعبان می ترسیدم.

مادر بارها برایم تعریف کرده بود که چگونه پدرم با آن دستهای بزرگ و پرچین و

زخمی از کار طاقت فرسا، قلبی به گرمی و بزرگی زمین درسینه اش می تپیده است و بارها

برایم گفته بود که خلق وخوی پدر به مانند گلهای نازک دشت و سبزه های نورسته صحرا و

سنگینی کوهها و صخره ها جالب توجه و دوست داشتنی بود. درشبهای سرد زمستان- بی آغوش

گرم پدر- سرم از داستانهای زندگی او که مادر بازگو می کرد، گرم و سبزمی شد و من ذره ذره

آن داستانها را چنان به گوش جان شنیده بودم که وقتی پا به روستا گذاشتم تمام کوچه باغها و

اهالی آن را گویی سالها بود می شناختم.

داستان عشق مادر به پدر زیبا و دل انگیزمی نمود. عشق اشارتی کرده بود و آنان درآن

طریق دشوار سر فرود آورده و تسلیم شده بودند و بر کلامش یقین کرده بودند. و من ثمره آن

دو قلب پاک بودم که به احترام عشق، حریم زندگی روستایی را ترک کرده بودند تا درنقطه ای

دیگر زیر آسمان نیلی، بی گل وکوهپایه، بی زمین زراعتی وآب خنک قنات، زندگی نویی را

بسازند. و من هرگاه در روستا قدم می زدم به یاد پسرک شیطانی می افتادم که شاد و طربناک

این زمینها را زیر پا نهاده و بالا و پایین پریده و سرانجام روزی دل از کف مادرم ربوده بود.

وهرگاه شهربانو کودکش را "گلی" صدامی زد، لبخند مادرم را می دیدم به هنگامی که "گلی"

پدرم شده بود.

برروی مادرم- گل صنم- ازکودکی نام شعبان رانهاده بودند که پسرعمویش بود .اما طبع

ظریف گل صنم، شعبان زمخت وخشن را نمی پسندید. مادرعاشق گل و باران بود وعطرهوا را

چنان می بلعید که انگار اکسیر جوانی است. قلب شاد اوهمراهی کسی دیگر غیر ازشعبان را

طلب می کرد. این بود که دل به پسرعموی دیگرش- طاهر- سپرد. در روستا کسی طاهر را به

چیزی نمی گرفت. می گفتند او مجنون است زیرا هروقت ازصحرا برمی گشت بغلی ازگلهای

وحشی داشت و وقتی باران می بارید پای برهنه به باران زده و پایکوبی می کرد. پدرش به

او تراکتور را نمی سپرد چون یک بار که چنین کرده بود تا دو روز طاهر را نیافتند. بعدها

معلوم شد زنی پا به ماه را تا لب جاده شوسه رسانده وبعدازترس دیرآمدن به خانه گریخته است .

طاهرظاهرا طبیعی نبود شاید عشق طبیعت او را ازخود بیخود می کرد و شاید هم عشق به

گل صنم - که متعلق به دیگری بود- اورا چنین درهم ریخته بود. در این میان شهامت مادر

بیشتر بود. روزی لباس نو بر تن می کند و به صحرا می زند. بغلی ازگلهای وحشی که طاهر

عاشقشان بود، جمع می کند و برسرراه بازگشت اومنتظرمی ماند. طاهرازدور رنگ بنفش و

زرد گلها را می بیند و سراسیمه خود را به گل صنم می رساند و به پای مادرم می افتد و از

عشق آتشینش می گوید و اینکه قادر نیست در ده بماند و عروسی گل صنم را با شعبان ببیند.

مادرم او را آرام می کند و نقشه ای را که در سر دارد بازگومی کند. طاهر ناباورانه می شنود

اما رام ومطیع تسلیم می شود. پیش از آنکه برای خرید عروسی دوخانواده وقتی تعیین کنند،

طاهر تراکتور را برمی دارد و به دنبال گل صنم که منتظراوست، می رود. تراکتور را سرجاده

رها می کنند و بقچه ها را زیر بغل می زنند و با ماشینهای سرراهی خود را به تربت می رسانند

اما مادر در آنجا احساس امنیت ندارد پس بار دیگر بقچه ها را بسته، این بار راهی مشهد می-

شوند. پدرعاقل ومهربان است و مادرعاشق وشیفته، اما دست زمانه بی رحم. پدر که در

کارخانه ای مشغول به کاراست دستش به زیر چرخ دستگاه رفته و خرد می شود. صاحب

کار کوتاهی می کند و مخارج بیمارستان را تقبل نمی کند و پدر که پس اندازی ندارد دچار

عفونت شده و جان می سپارد. مادر با فرزند چهارساله اش در شهر تنها می ماند وهیچ گاه

فکر برگشت به ده به سرش نمی افتد. او در منزل همسایه ها رخت شویی می کند تا بتواند

کودکش را که یادگارعشق طاهر است پیش خودش نگاه دارد و بعدها در یک بیمارستان دولتی

و در رختشویخانه کارمی گیرد تا یگانه پسرش را به کلاس و مدرسه بفرستد . من ذره ذره

بزرگ شدم ومادرم قطره قطره تحلیل رفت تا روزی که فارغ التحصیل دانشسرا شدم و او که

راه رفته را پایان آمده دید. مرا هم تنها گذاشت. من با خاطرات خوش مادر بزرگ شده بودم و

روستای محل تولد آنها را بهتر از کف دست می شناختم. این بود که داوطلب کار در آنجا شدم

اما هیچ کس نفهمید چرا این روستا ؟

دوباره همهمه ای به پا شد. پشت پنجره رفتم وعرق شیشه را برای دومین بار گرفتم .

دیدم که جمع میدان ده در حال ازهم پاشیدن است گویی قراری گذاشته اند. مردها با عجله به

سمت خانه ها می رفتند و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تفنگ بر دوش به میدان بازگشتند. به

فکر بودم که چگونه من هم می توانم داوطلب شوم که صدای پلکان به گوشم رسید. یحیی پسر

یعقوب برایم پیغام آورده بود: باید در روستا بمانم و از زنان وسالمندان محافظت کنم . گروه

گشت به راهنمایی قربانعلی حرکت می کرد .

ازپله ها پایین آمدم . لب آخرین پله نشستم. دیگرسرمای هوا را حس نمی کردم که در

درونم چیزی شعله می کشید. می خواهم امشب رازی را برای شهربانو بگویم. این حق اوست که

بداندچه بر سر خواهر دلفریبش آمد؟ همین امشب به او خواهم گفت . می دانستم که شهربانو با

بزرگواری خود داوطلب ازدواج با شعبان شده است تا به کدورت پیش آمده بین دوبرادر- پدرو

عمویش- پایان دهد.

او حتی نام تنها دخترش را گل صنم- نام مادر من - نهاده است. پس شاید شعبان نیز

گذشته را بخشیده یا شاید اگر بگویم باید تاوان هجرت مخفیانه پسرعمویشان را من بازپس دهم .

اما نه. من آمده ام تا اینجا بمانم پس باید بتوانم سر بر زانوی شهربانو بنهم و ازعشق بگویم. من

مادر را از دست داده ام ومحبت خاله که بوی او را دارد مرا به خود می خواند .

دستهایم را به آسمان بلند می کنم هر چه دعا از حفظ دارم زیر لب می خوانم واز پی هم

صلوات می فرستم. پشت در اتاق می رسم. به درمی زنم. نگار- عروس یعقوب- در را به رویم

می گشاید. اما زبانم قفل می شود. درحالی که اشک در چشمانم حلقه زده فقط می گویم:

- گل صنم باز خواهد گشت. او حتما با تابش اولین شعاعهای خورشیدباز می گردد. مردان

روستا کارآزموده اند. راه بلدند. دست خالی بر نخواهند گشت.

نگارمبهوت می ماند .نمی داند در کنج دلم چیست و عشق من به آن خانواده برایش نامفهوم است

و دلیل حلقه زدن اشک درچشمانم را درک نمی کند. اما شاید خود او روزی قصه شیرین زندگی

مرا درگوش دختر کوچکش زمزمه کند.












 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31103< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي